محیامحیا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

محیا یعنی تمام زندگی

خاطره ای از اولین روز ورود محیا به مهد

    امروزصبح محیا رو که گذاشتم مهد خانم امینی همکارم رو دیدم که ایشون هم روز دومی بود که دینا رو میاورد مهد تا گفتم بچه رو گذاشتی اشکهاش سرازیز شد من هم عجب حس قشنگی، که این حرف من باعث شد دیگه نتونه خودش رو کنترل کنه و زد زیز گریه با صدای بلند. یاد اولین روزی افتادم که محیا رو آوردمش مهد محیا از وقتی بدنیا اومده بود یک لحظه هم از هم دور نشده بودیم وقتی اومدم سرکار دو هفته پیش خودم سرکار آوردم. آنروزی که محیا رو گذاشتم مهد و آمدم بیرون خیلی دلم گرفت انگار نیمه بدنم از من جدا شده بود چند تا نفس عمیق کشیدم و سعی کردم بر اعصابم مسلط باشم و خودمو کنترل کنم ولی مگه میشد تا اینکه خودم رو به دانشکده رسوندم تا اقای ث...
30 شهريور 1390

محیا و نیکو در زمین چمن

صبح با محیا رفتیم زمین چمن ،کلی ورزش کردیم پیاده روی کردیم بعد دیدیم آقای ناصری با نیکو خانم تشریف آوردند و با توجه به اینکه آقای ناصری خیلی بچه ها رو دوست داره کلی با محیا و نیکو بازی کرد مسابقه دو میدانی برگزار کردیم که محیا و نیکو دوتاشون برنده شدند. خدا میدونه که چقدر بهشون خوش گذشت این هم عکساشون   ...
30 شهريور 1390

محیا و روژین در شهربازی

دیروز با مامان روژین رفتیم بوستان برای خودمون مانتو بخریم من دو تا تاپ برای محیا خریدم مامان روژین هم یک دست بلوز شلوار پاییزه و یک پولیور زرد خوشکل برای روژین خرید. بعد که کارمون تمام شد اومدیم بیرون ، تازه یادمون اومد که قصدمون خرید مانتو برای خودمون بود که کار از کار گذشته بود وپولی همراهمون نبود. مادرا عاشق بچه هاشون هستند عاشقم، عاشق رویت گر نمی دانی بدان گرچه ویران کرده ای شهر دلم را با نگاهی       نیستم اهل شکایت هرچه پیش آید خوش آید محیا و روژین در انتظار پیتزا(محیا یک لحظه چشم از اون سمت بر نمی داشت که من یک عکس ازش بگیرم) ...
29 شهريور 1390

بدون عنوان

السلام علیک یا ابا عبدالله امروز صبح با محیا رفتیم مسجد زیارت عاشورا خوندیم اللهم الجعل محیای محیا محمد وآل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد ...
29 شهريور 1390

شمال

محیا همراه با اسباب بازیهایی که مامان آبتین خریده(ماژیک و وایت برد و وسایل پزشکی) خدا را شکر که تو را دارم خدایا، عزیز منو همیشه سلامت و شاد و موفق نگهدار و بهترینا رو همیشه نصیبش کن ... الهی آمین روی فرش دل من جوهری از عشق تو ریخت   محیا همراه آبتین در شمال ...
28 شهريور 1390

یک خاطره

پریروز همراه با مامان روژین  و خود روژین رفته بودیم ولنجک رفتیم آرایشگاه و محیا و روژین همه جا رو بهم ریخته بودندهی صندلیها رو تکون میدادند از این سر سالن میکشیدند اون سر سالن .خلاصه کار ما رو زود راه انداختند که تا خصارتی وارد نکردیم بریم بعدش رفتیم پاساژ ولنجک میخواستیم کفش بخریم که نتونستیم مامان روژین هم میخواست بلوز سفید بخره که ایشون هم نتونست مامان روژِین دنت خرید خوردیم محیا و روژین کلی شیطونی کردند بهشون خوش گذشت هر چی کاغذهای تبلیغات بود جمع کردند یکی میگفت مال من 7 تاست یکی میگفت مال من زیادتره و... در ضمن یادم رفته بود محیا میخواد امروز با یکی از دوستاش بره شمال برگشتم خاطرات و عکسهای خوشکل میذارم تا یاد...
23 شهريور 1390

تولد هستی مهدکودک فرشتگان

محیا و هستی رویای با تو بودن را نمی توان نوشت نمی توان گفت و حتی نمیتوان سرود با تو بودن قصه شیرینی است به وسعت تلخی تنهایی و داشتن تو فانوسی به روشنایی هر چه تاریکی ...
23 شهريور 1390

به به چه بچه های شاد و شنگولی

معرفی می کنم:از راست محیا-پارسا-آبتین به اضافه صدف طلا و ستایش قرتی     تو شاهکار خلقتی،تحقیر را باور نکن بر روی بوم زندگی هر چیز می خواهی بکش زیبا و زشتش پای توست،تقدیر را باور نکن تصویر اگر زیبا نبود،نقاش خوبی نیستی از نو دوباره رسم کن،تصویر را باور نکن خالق تو را شاد آفرید،آزاد آزاد آفرید   پرواز کن تا آرزو ، زنجیر را باور نکن ...
23 شهريور 1390

بدون عنوان

امروز توی مهد تولد هستیه یک کیک بزرگ خریده بود  عکسش هم روش چاپ کرده بود امیدوارم به همتون خوش بگذره         ...
21 شهريور 1390