خاطره ای از اولین روز ورود محیا به مهد
امروزصبح محیا رو که گذاشتم مهد خانم امینی همکارم رو دیدم که ایشون هم روز دومی بود که دینا رو میاورد مهد تا گفتم بچه رو گذاشتی اشکهاش سرازیز شد من هم عجب حس قشنگی، که این حرف من باعث شد دیگه نتونه خودش رو کنترل کنه و زد زیز گریه با صدای بلند. یاد اولین روزی افتادم که محیا رو آوردمش مهد محیا از وقتی بدنیا اومده بود یک لحظه هم از هم دور نشده بودیم وقتی اومدم سرکار دو هفته پیش خودم سرکار آوردم. آنروزی که محیا رو گذاشتم مهد و آمدم بیرون خیلی دلم گرفت انگار نیمه بدنم از من جدا شده بود چند تا نفس عمیق کشیدم و سعی کردم بر اعصابم مسلط باشم و خودمو کنترل کنم ولی مگه میشد تا اینکه خودم رو به دانشکده رسوندم تا اقای ث...
نویسنده :
مامان محیا
9:53